فرهنگ فاجعه یا فاجعهی فرهنگ
زمینلرزه برای زمین، مثل تنفس برای گیاهان
وقوع سانحهی زمینلرزه برای زمین، مثل تنفس برای گیاهان و جانوران کاملاً طبیعی و بهنجار است. زمینلرزهها به این معنا فاجعهی اجتماعی هستند که جامعهی ایرانی خواست و همبستگی لازم برای جلوگیری از این نوع فجایع را ندارد. این بیماری فرهنگی کل جامعه است، یعنی هم نزد حکومت یافت میشود، هم نزد نخبگان و هم نزد مردم عادی. این مقاله به این بیماری اجتماعی و تبیین آن میپردازد.
تعداد کلمات: 4708 کلمه، زمان تخمین مطالعه: 24 دقیقه
نویسنده: پرویز اجلالی
فرهنگ فاجعه یا فاجعهی فرهنگ
پزشکان میگویند برخی بیماریها ممکن است سالها با شما باشد و حضورش را هرگز حس نکرده باشید. اما کاملاً امکان دارد که یک اتفاق یا قرار گرفتن در یک موقعیت خاص هم چون محرکی مؤثر زخم کهنه را بگشاید و یک باره حضور دردناک بیماری تمام حجم زندگی شما را دربر بگیرد، به طوری که برای لحظهای هم نتوانید فراموشاش کنید. جامعهها هم از این لحاظ مثل انسانها هستند. بعضی حوادث هم چون درد، بیماری کهنه را فریاد میکنند و اگر روح جمعی جامعه در آن لحظه مستعد خودآگاهی باشد، یک باره آگاهی نسبت به بیماری از عمق جامعه برمیجوشد و جنبش برای درمان سربرمیآورد و البته اگر حالت روحی جامعه در آن لحظه مستعد نباشد یا کوشش برای درمان به جایی نرسد، خودآگاهی دوباره خاموش خواهد شد و بیماری باز پنهان خواهد ماند، و جامعه میبایست منتظر هجوم دوبارهی درد بماند.
فاجعهی بم یک چنین درد ناگهانی بود. دردی که روح جمعی خواب آلودهی ایران را تکان داد و موجی از خودآگاهی و هشیاری نسبت به این نوع سوانح در کل جامعه پدید آورد (کل جامعه هم شامل دولت است و هم ملت). به نظر نگارنده این خودآگاهی هنوز نمرده است. همه جا و به ویژه در بم هنوز بیمار به بیماریاش فکر میکند. اگر چنین بماند میتوانیم نتیجه بگیریم که درد، درد مبارکی برای کل جامعه بوده است.
فاجعهای که در پگاه جمعهی پنجم دی ماه 1382 در بم اتفاق افتاد به مرگ حدود چند ده هزار نفر از مردم و فروپاشی هزاران خانواده، یتیم شدن هزاران کودک و معلول و بیمار شدن تعداد زیادی از مردم شهر و روستای این شهرستان انجامید و انهدام کل اقتصاد و کالبد 80 درصد ساختمانهای دو شهر بم و بروات و روستاهای اطراف آنها را به همراه داشت. علاوه بر خسارت مالی (براساس برآورد اولیهی سازمان مدیریت استان کرمان خساراتی که فقط به پروژههای دولتی وارد شده حدود 3 میلیارد و سیصد میلیون تومان بود) این سانحه ضایعات اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی بسیاری به همراه داشته است که آثار آن سالهای سال باقی خواهد ماند. در این یادداشت من از این فاجعهی عظیم انسانی هم چون دردی یاد کردم که خود نشانگر یک بیماری است. پس لازم است توضیح دهم که این بیماری چیست و چه ویژگیهایی دارد. این بیماری فقط سانحهی زمینلرزه نیست. زمینلرزهی بم با بزرگی 6/3 ریشتر چیزی بیش از یک فرآیند طبیعی ژئوفیزیکی نبود. هرگز نمیتوان زمینلرزه را بیماری دانست. امروزه دانش زمین شناسی و شاخههای تخصصی آن مثل ژئوفیزیک و لرزهشناسی برای ما تردیدی باقی نگذاشتهاند که وقوع سانحهی زمینلرزه برای زمین، مثل تنفس برای گیاهان و جانوران کاملاً طبیعی و بهنجار است.
علم به ما میگوید که:
1. پوستهی زمین از صفحهها و قطعههای صخرهای تشکیل شده است. این صفحات و قطعات که در زیر قارهها و همین طور زیر اقیانوسها قرار گرفتهاند در اثر حرکت لایهی زیرین زمین (لایهی میانی) حرکت میکنند و به هم برخورد میکنند و در اثر آن یا از هم دور میشوند یا بر روی هم میلغزند و از کنار یکدیگر میگذرد. این لغزیدن صفحات سنگی بر روی هم گاه منجر به شکستن سنگها در طول خط گسلها میشود و امواج انرژی به نام موجهای لرزشی (سه ایسمیک) به وجود میآورد. همین موجهای انرژی هستند که در زمین حرکت میکنند و توسط لرزه نگار ثبت میشوند. به هنگام زمینلرزه و مدتی پس از آن صفحههای سنگی آن قدر حرکت میکنند تا مجدداً به وضع ثابت برسند و محکم به یکدیگر بچسبند. ناحیهای در زیرزمین را که در آنجا در اثر حرکت صفحهها سنگ میشکنند کانون زمینلرزه مینامند. ناحیهای در روی زمین که دقیقاً بالای کانون زمینلرزه قرار دارند در خود شهر بم قرار داشت. علم به ما میگوید افزون بر شکستن سنگها در اثر حرکت صفحههای صخرهای، انفجارهای زیرزمینی (از انفجارهای کوچک داخل معادن گرفته تا انفجارهای هستهای) نیز میتوانند علت وقوع زمینلرزه باشند.
2. همهی نقاط کرهی زمین از لحاظ لرزه خیزی یکسان نیست. کشور ما ایران روی کمربند زمینلرزه قرار دارد و هر سال تقریباً 950 بار زمین آن میلرزد. زلزلههای بزرگی چون زمینلرزهی بوئین زهرا، جنوب خراسان، قزوین و رودبار و منجیل در دهههای اخیر به فاجعههای انسانی بزرگ انجامیدهاند، اما زمینلرزههای به وقوع پیوسته بسیار بیشتر از این موارد هستند.
اگر به این نکته توجه کنیم که هم زمان با زمینلرزهی بم در کالیفرنیا زمینلرزهای به بزرگی تقریبی 5/5 ریشتر روی داد که فقط منجر به تخریب یک برج ساعت و کشته شدن دو نفر در اثر این تخریب گردید، روشن میشود آن چه زمینلرزه را از سانحهای طبیعی به فاجعهای اجتماعی تبدیل میکند، میزان توانایی ما انسانها در نشان دادن واکنش مناسب به این سانحه است. پیشگیری، امداد و نجات، اسکان موقت، تخفیف و آرامسازی و بازسازی برخی مراحل از این واکنش هستند.
جامعه شناسان همواره گفتهاند که پدیدههایی مثل زمینلرزهی بم با قربانیان و خسارات عظیمشان فاجعههای اجتماعی هستند و نه طبیعی. بدیهی است که جامعه شناسان با خرافه میانهای ندارند و تحلیل علت پیدایی را نفی نمیکنند. مراد ایشان آن است که آن چه فاجعهآمیز بودن یا نبودن سوانح را تعیین میکند آمادگی جامعه برای واکنش نشان دادن به آنهاست، و اگر جامعهای نتواند سازوکارها را به کار گیرد تا از پیدایی فاجعه جلوگیری کند، میتوانیم بگوییم گرفتار بیماری اجتماعی از دست دادن مصونیت در مقابل سوانح شده است.
وقتی میگوییم زمینلرزهی بم یک فاجعهی اجتماعی بود، منظور ما این نیست که جامعهی ما تکنولوژی ساخته خانههای مقاوم در مقابل زمینلرزه را نداشت (که دارد)، این که قوانین لازم برای نظارت بر ساختمانسازی در آن موجود نبود (که موجود است) و یا این که افراد متخصص مطلع دربارهی زمینلرزه نداشت (که دارد) بلکه واقع بینانه باید بگوییم فاجعهی بم به این معنا اجتماعی بود که جامعهی ایرانی اراده و خواست (و درنتیجه همبستگی لازم) برای جلوگیری از این نوع فجایع را نداشت و در مورد آن دقیقاً «بی خیال» بود. درواقع بیماریای که زمینلرزهی بم و بسیاری حوادث و فجایع دیگر نشانههای آن هستند و تا وقتی این بیماری درمان نشود همواره تکرار خواهند شد و احتمالاً روز به روز ابعاد گسترده تری خواهند یافت، بیماری سقوط آن بخش از خرد جمعی در جامعهی ایرانی است که به پیشبینی، احتیاط، مراقبت و ایمنی مربوط است. و به نظر نگارنده این سقوط در حدی است که به راحتی میتوان از آن به عنوان یک فاجعهی فرهنگی نام برد. وقتی من از بیماری فرهنگی سخن میگوییم معنایش این است که آن را بیماری کل جامعه میدانم، یعنی هم نزد حکومت یافت میشود، هم نزد نخبگان و هم نزد مردم عادی. پوستهی زمین از صفحهها و قطعههای صخرهای تشکیل شده است. این صفحات و قطعات که در زیر قارهها و همین طور زیر اقیانوسها قرار گرفتهاند در اثر حرکت لایهی زیرین زمین (لایهی میانی) حرکت میکنند و به هم برخورد میکنند و در اثر آن یا از هم دور میشوند یا بر روی هم میلغزند و از کنار یکدیگر میگذرد. این لغزیدن صفحات سنگی بر روی هم گاه منجر به شکستن سنگها در طول خط گسلها میشود و امواج انرژی به نام موجهای لرزشی (سه ایسمیک) به وجود میآورد. همین موجهای انرژی هستند که در زمین حرکت میکنند و توسط لرزه نگار ثبت میشوند. البته معنای این حرف این نیست که در مقام درمان مسئولیت حکومت و مردم یکی است. بدیهی است آن که قدرت بیش تری دارد مسئولیت درمان هم بیشتر بر عهدهی اوست و فرهنگی شدن مشکل به هیچ عنوان از مسئولیت همهی نهادها و مقامهایی که در این نوع سوانح وظیفهای بر عهده دارند کم نمیکند.
در دنبالهی این یادداشت خواهم کوشید با آوردن چند مثال نشان دهم که تا زمانی که برای بیماری فرهنگی بیاحتیاطی و بیفکری که جلوهای از بیماری عمومی سقوط خرد اجتماعی است راه چارهای اندیشیده نشود فجایع اجتماعی مثل آن چه در بم پیش آمد تکرار خواهند شد.
1. مهندسان ناظر و مشاوری که بر ساختمانسازی نظارت دارند، همواره با فشار عظیمی از سوی مشتریان خود روبهرو هستند که از آنها میخواهند از نظارت بر اعمال ضوابط ساختمانسازی صرف نظر کنند. مشتریان برای این که مهندسان وظیفهی خود را انجام ندهند همه کار میکنند، از التماس و خواهش گرفته تا پیشنهاد رشوه و داد و بیداد و شکایت و ... این مشتریان پس از مدتی مهندسانی را که خواهان اجرای قانون هستند از شنا برخلاف جهت خسته میکنند و به ایشان یاد میدهند که کمتر جدی و بیشتر «بی خیال» باشند. مهندسان «از اول بیخیال» هم که اساساً مشکلی ندارند انگیزهی مشتریان البته صرفه جویی در هزینهی ساختمانسازی است. وجود این همه انسان غافل که با انواع تمهیدات میکوشند مانع اعمال قانون شوند و ساختمان خود را طوری بسازند که به هنگام سانحه جان خود یا خانوادهشان و یا دیگر مردم را به خطر بیندازند و برای صرفه جوییهای ناچیز پیشبینی و احتیاط در مقابل بدترین فجایع را کنار میگذارند نشانهی همان بیماری فرهنگی است.
2. وجود تعداد زیادی افراد معمولی که از روی جهل خواهان عدم اجرای قوانین ساختمانسازی در ساختمان هایشان هستند شاید چندان غیرعادی جلوه نکند، اما وجود تعداد بیشماری مسئولان دولتی تحصیل کرده که خود باید متعهد به اجرای قوانین باشند ولی برعکس خود ایشان در ظاهر به خاطر سرعت بخشیدن به اجرای پروژهها و تحقق اهداف سازمانی و یا صرفه جویی در هزینه و درواقع برای به دست آوردن دل مقامات بالاتر و پیشرفت اداری و یا هر دو، همهی قوانین را زیر پا میگذارند واقعاً تعجب برانگیز است. جالب است بدانیم در بم ساختمانهای دولتی به بدترین صورتی ویران شدند. ساختمانهایی که نمادها و یادمانهای شهر بودند و تجسم حکومت و قانون. شهرداری و فرمانداری و بیمارستان تازه ساز شهر فقط سه نمونه از این ساختمانها هستند. بنا به اعتراف سازمان محیط زیست (که بالاخره صدایش درآمد)، در هجوم وحشیانهای که در سالهای اخیر به محیط زیست برای قطعه قطعه کردن زمینهای کشاورزی و جنگلی و تبدیل آنها به ویلا شده است، سهم دستگاههای دولتی بسیار زیاد بوده است. یکی از فعالیتهای مهم دستگاههای دولتی در سالهای اخیر در تهران و سایر شهرهای بزرگ دور زدن قانون و تغییر کاربری فضای سبز، باغات و غیره به مسکونی و ساختن واحدهای مسکونی برای کارکنان خودشان بوده است. شاید برای هیچ موضوی به این اندازه از اهرم فشار اداری استفاده نشده باشد. مهندسان مشاور و شهرداریها کوله باری از این تجارب دارند. مهندس مشاوری تعریف میکرد که با چه زحمتی چندین ماه در مقابل فشار اعضای هیئت مدیرهی تعاونی مسکن یکی از ادارات مقاومت کرده است. آنها از او میخواستند برای کاهش هزینهها از آزمایش مکانیک خاک قبل از ساختن بلوکهای یازده طبقه آن هم در بخشی از شهر که رانش زمین در آن اتفاق افتاده صرف نظر کند و او نهایتاً آزمایش را انجام داده است. جالب این است که اعضای هیئت مدیره اغلب مهندس و تحصیل کرده بودند. وقتی افراد تحصیل کرده و آگاه خواهان غفلت و بیدقتی در موضوعی به مهمی جان ساکنان آن هم در یک کشور بلاخیز مثل ایران میشوند آیا نباید از فاجعهی فرهنگی سخن به میان آورد. نکتهی آخر این که افزایش نسبت افراد باسواد در کشور تاکنون از میزان این گرایش نکاسته است. در بم بسیاری ساختمانهای نوساز خراب شدند ولی بعضی ساختمانهایی که باقی ماندند ساختمانهای عمومی قدیمی ساز بودند (مثل زایشگاه قدیمی شهر) یعنی دقت سازندگان و ناظران قدیم بیشتر بوده است.
3. برای این که به یاد آوریم این «بی خیالی» و بیتوجهی به پیشبینی آینده و ایمنی و احتیاط فقط به عرضهی ساختمانسازی محدود نیست و وضع جادههای کشور نظری میاندازیم. در سال 1380 ظرف یک سال حدود 22 هزار نفر جان خود را در تصادفهای برون شهری و درون شهری از دست دادهاند. در این سال به ازای هر صدهزار نفر 34 نفر در اثر سانحهی تصادف درگذشته بودند که بیش از یک سوم کل درگذشتگان کشور در آن سال است (38/9 درصد). در مقابل این وضع فاجعهآمیز نه تنها هیچ حساسیتی در عمل مشاهده نمیشود، بلکه برعکس سال بعد افتخار کردند که یک میلیون خودروی شخصی جدید تولید خواهند کرد و آنها را در این جادهها رها خواهند ساخت- و البته هم اکنون بسیار بیشتر تولید میکنند و بیشتر هم به این کار میبالند. آنها جداً درصددند تا قیمت خودرو را پایین بیاورند تا تراکم جادهها و همراه با آن لابد تصادفات رانندگی افزایش یابد.
4. ایران یکی از بلاخیزترین کشورهای دنیا است. با وجود این تاکنون چند درصد مردم ما تحت آموزش برای مقابله با بلایای طبیعی قرار گرفتهاند؟ آیا هیچ برنامهی مستمری در رادیو و تلویزیون یا مطبوعات سراغ دارید که ماهیت آموزشی داشته باشد و اطلاعات لازم را دربارهی انواع مخاطرات به طور مستمر به مردم منتقل کند؟
5. چند سال پیش یکی از کارکنان آتش نشانی در یکی از برنامههای رادیو میگفت 70 درصد تلفنهایی که به آتش نشانی میشود، شوخی و سرکاری است. این اوج «بی خیالی» یک ملت متمدن است.
بیشتر بخوانید: چگونه بافت فرسوده را نوسازی کنیم؟
6. جامعهی ما با سهل انگاری اجازه داده است که آلودگی شهرهای بزرگ ما به میزانهای خطرناکی برسد و جان شهروندان و به ویژه کودکان و سالمندان ما را تهدید کند. در هر سال 1250 میلیون تن مونواکسید کربن فقط در تهران به هوا متصاعد میشود و سرانهی سالانه تولید این گاز به 500 کیلوگرم برای هر خودرو میرسد. تهران هم چنین سومین از شهر از لحاظ آلودگی دی اکسید گوگرد در جهان است و این گاز برای کسانی که ناراحتی ریوی دارند بسیار خطرناک است وباعث حملات سخت آسمی میشود. اندازهی مونواکسید کربن که حملات قلبی را تشدید میکند نیز در تهران اغلب ده برابر میزان مجاز است. بر اساس آخرین اطلاعات و آمار در تهران سالانه حداقل 7 هزار نفر بر اثر آلودگی هوا جان خود را از دست میدهند.
7. نحوهی عبور شهروندان ما از خیابانها و رانندگی هم وطنان که دیگر جای گفت و گو ندارد.
این مثالها را میتوان ادامه داد. بدون تردید زندگی امروز ما به ویژه در مناطق شهری در بستری از بیاحتیاطی و ناایمنی جریان دارد. از قدیم گفتهاند احتیاط شرط عقل است. این یک بیماری فرهنگی است که در مقایسه با ملل دیگر و حتی گذشتهی ملت خود ما، موجب شرمندگی است. شواهد نشان نمیدهد که درگذشته ما تا این حد بیاحتیاط بوده باشیم. آن کوششهای غول آسا برای حفر کاریز در همه جا برای پیشبینی خشکسالی و اطمینان یافتن از وجود آب و هم چنین بهترین شیوهی نگهداری و انتقال آن بود... در زندگی سنتی ما همیشه نشانههایی از احتیاط و پیشبینی میتوان یافت، اما امروزه به نحو شگفت انگیزی در شهرهای مان بیاحتیاط و بیخرد شده ایم.
عقلانیت و «بی خیالی»
حالا که با مسئله یا به سخن دقیقتر با مشکل آشنا شدیم، نگاهی به نظریههای علوم اجتماعی میاندازیم تا ببینیم میان خردمندی و بیخردی از یک سو و احتیاط و بیاحتیاطی از سوی دیگر چه رابطهای میتوان یافت و احیاناً چگونه میتوان این بیاحتیاطی و بیخیالی را تبیین کرد. نظریه پردازان عقلانیت را کاربرد استدلال در تصمیمگیری جمعی «و برنامهریزی را عامل تحقق عقلانیت و حاکمیت خرد در جامعه میدانند. (1) قبل از این که جلوتر برویم از همین تعریف کوتاه هم میتوان به این نکته پی برد که آن چه مورد توجه نظریه پردازان است و ما نیز در این مقاله به آن نظر داریم، کاربرد عقلانیت در زمینهی مسائل و منافع جمعی است و نه فقط منافع شخصی. در جامعهی امروز ما نیز بیشتر از لحاظ عقلانیت جمعی مشکل داریم وگرنه بسیاری از مردم در زمینهی تعقیب منافع شخصی به شیوهای عقلایی توانایی خوبی از خود نشان میدهند.
گفتمان خردگرایی ریشه در اندیشههای پیشینیان دارد. از افلاطون و ارسطو اگر بگذریم، پایههای نظریهی خردگرا را باید در دیدگاههای ماکس وبر و کارل مانهایم جست و جو کرد. پس از این دو نمیتوان از نقش تأثیرگذار مکتب شیکاگو در نظریه و پژوهش برنامهریزی در سالهای بلافاصله بعد از جنگ صرف نظر کرد. افرادی هم چون بانفیلد، پرلوف از شیکاگوئیان بسیار در طرح این مسئله تأثیرگذار بودند. واژهی rational از rationalis لاتین به معنای استدلال و دلیل آمده است. معمولاًخردگرا به کسی گفته میشود که بر ظرفیتهای منطق تأکید دارد و برای اثبات دیدگاه خود دلیل میآورد در مقابل کسی که معمولاً برای احتجاج به عواطف یا شهود متوسل میشود. از این منظر برنامهریزی یعنی کاربرد خرد برای حل مسائل پیش رو. در این دیدگاه برنامهریزی همان تصمیمگیری خردمندانه است و هم در مورد فرد میتوان آن را به کار برد و هم دربارهی اجتماع، زیرا در نظریهی خردگرا اساساً ساختار سازمانهای برنامهریزی نیز با تشبیه به عملکرد مغز انسانی تحلیل میشوند.
به سخن دیگر، تحقق خردمندی و خردگرایی (به ویژه وقتی بحث خرد ابزاری در میان باشد) در جامعه مستلزم برنامهریزی است و برنامهریزی فقط مربوط به مسائلی نیست که ما هم اکنون با آن روبرو هستیم بلکه آمادگی برای روبهرو شدن با مسائلی که ممکن است روبهروی ما قرار گیرند نیز از ابعاد برنامهریزی است. فالودی در کتاب خود توضیح میدهد که برنامه یک بعد زمانی دارد و در حقیقت روی پیوستار زمان حرکت میکند. هم به حال مربوط میشود و هم به آینده. بنابراین در فرآیند برنامهریزی خردمندانه دو تصویر موردنیاز است، یکی تصویر حال و دیگری تصویر آینده. درحقیقت، مسئله در فاصلهی میان اهدافی که شخص تعقیب میکند و تصویری که از وضعیت موجود دارد، تعریف میشود و ما به عنوان انسان این توانایی را داریم که تصویر خود را از وضع موجود در زمان امتداد دهیم و تصویر آینده را به وجود آوریم، و برای این که بتوانیم مسائل را درست تشخیص دهیم میبایست تصویری از آینده داشته باشیم و در این تصویر همهی احتمالهای ممکن از بد و خوب را در نظر داشته باشیم. داشتن چنین تصویری از آینده که دربرگیرندهی همهی مسئلههایی است که ما در حال حاضر و با دانش خود میتوانیم آنها را پیشبینی کنیم، نشانهی یک فرد یا جامعهی بااحتیاط و خردمند است و برای هر نوع برنامهریزی برای آینده ضروری است.
حال به بحث خود برمیگردیم و به وضعیت فرهنگی اشاره میکنیم که در آن بیاحتیاطی و عدم پیشبینی و توجه به مخاطرات احتمالی آینده رایج است و این پرسش را مطرح میکنیم که چرا چنین وضعیت روانی - اجتماعیای پیش میآید. آن چه در ذیل میآید یک کوشش مقدماتی برای پاسخ دادن به این پرسش است که البته باید با کوششهای جدی دیگران تکمیل شود.
عوامل مؤثر بر بیخیالی
برخی از عواملی که میتوانند ذهن فرد و یا جامعه را از اندیشیدن به آینده و مخاطرات آن غافل سازند، را میتوان چنین برشمرد:
1. قدگرایی (2): نظریههای جامعه شناسی یکی از ویژگیهای جوامع سنتی را قدرگرایی و اعتقاد به سرنوشت از پیش تعیین شده میدانستند و این باور را یکی از علل بیرغبتی مردم این کشورها به نوآوری و ابتکار در جهت بهبودبخشی به زندگی خود میدانستند (که به ویژه در دهههای 1950 و 1960 نظریه پردازان مکتب نوسازی کم و بیش جوامع در حال توسعه را جزو این گروه به شمار میآوردند). اما مشاهدات نشان میدهد که کشورهای در حال توسعه حتی اگر آن موقع سنتی بودند (که البته طرفداران دیدگاه کم توسعه یافتگی و همین طور بسیاری از دیگر عالمان اجتماعی چنین چیزی را قبول ندارند) امروزه دیگر نمیتوان آنها را سنتی خواند و ما شاهد هستیم که همهی اقشار اجتماعی در این کشورها برای تأمین زندگی و بهبودبخشی به زندگی خود به انواع ابتکارها و خطرات تن میدهند و «نیاز به پیشرفت» در میان مردم بسیار زیاد است. ممکن است به هنگام گفت و گو با مردم تحلیلهای قدرگرایانه زیاد بشنویم اما وقتی به عمل مردم دقت میکنیم متوجه میشویم که بیشتر آنها برای تحقق خواستههای خود و خانوادهی خویش بسیار خردگرایانه و عاقلانه عمل میکنند و تحقق خواستههای خود را به قضا و قدر تحقق خردمندی و خردگرایی (به ویژه وقتی بحث خرد ابزاری در میان باشد) در جامعه مستلزم برنامهریزی است و برنامهریزی فقط مربوط به مسائلی نیست که ما هم اکنون با آن روبرو هستیم بلکه آمادگی برای روبهرو شدن با مسائلی که ممکن است روبهروی ما قرار گیرند نیز از ابعاد برنامهریزی است. فالودی در کتاب خود توضیح میدهد که برنامه یک بعد زمانی دارد و در حقیقت روی پیوستار زمان حرکت میکند. هم به حال مربوط میشود و هم به آینده.وانمینهند و در عمل از هیچ کوششی برای تحقق اهداف خود بازنمیایستند. و معمولاً وقتی پای تحلیلهای قدرگرایانه را پیش میکشند که با وجود تلاش به مقصود نرسیدهاند و یا با موفقیتی غیرمنتظره روبهرو شدهاند. یعنی دقیقاً در مواقعی چنین میکنند که به آرام بخشی این نوع تحلیل نیاز دارند. قطعاً مواردی وجود دارد که فرد به خاطر باور افراطی به قضا و قدر بیاحتاطانه عمل میکند. اما به نظر نمیرسد این نظریه تببین کنندهی خوبی برای بیخیالی اکثریت مردم امروز ایران در مورد پیشبینی مخاطرات باشد، هرچند بعد از بروز صدمات ناشی از وقوع سانحه این نگاه توجیه کننده و آرام بخش خوبی برای بسیاری از مردم است.
2. ناآگاهی: واقعیت این است که نظام آموزشی، رسانهها و نهادهای مسئول ما دربارهی ایمنی و احتیاط در زمینههای گوناگون به اندازهی کافی آگاهیرسانی نمیکنند. بنابراین میتوان گفت که بخشی از این بیاحتیاطی ناشی از ناآگاهی است و الزاماً نوعی فرهنگ و بینش نیست. بدون شک در انداختن یک کارزار تبلیغاتی مستمر در این باره میتواند یک مسئولیت ملی تلقی شود.
3. فقر و فرهنگ آن:یکی از متخصصان حوزهی رفاه اجتماعی خط فقر مطلق ایران در سال 1383 را 238 هزار تومان، در سال 1384، 276 هزار تومان، در سال 1385 325 هزار تومان و در سال 1386 نیز 400 هزار تومان برآورد کرده است (روزنامهی اعتماد ملی، 8 خرداد 1387، به نقل از حسین راغفر). همین محقق اضافه میکند که خط فقر مطلق شهر تهران در سال 1386 حداقل 770 تا 780 هزار تومان است. این ارقام نشانگر رشد سالیانهی 18 درصدی خط فقر در کشور است. وی میزان جمعیت زیر خط فقر مطلق را در سال 1383 و 1386 به ترتیب 4/29 درصد و 35 درصد اعلام کرده است.
با عنایت به ارقام فوق میتوان میان فقر و «بی خیالی» رابطهای تصور کرد. گروهی از جامعه شناسان از پدیدهای به نام فرهنگ فقر و یا فرهنگ طبقهی پایین سخن گفتهاند و یکی از خصوصیات این فرهنگ را خوش باشی (3) و زندگی در کوتاه مدت و بیتوجهی به آینده دانستهاند. گفته شده است که نبود درآمد ثابت و پس انداز و نداشتن اطمینان از آیندهی مردم فقیر را عادت میدهد که به آینده توجه نکنند و دم را غنیمت شمرند (کوهن، 1955، میلر 1958). برخی دیگر از جامعه شناسان از تلهی فقر و محرومیت سخن گفتهاند. مثلاً چمبرز پنج شرط را که مجموعهی تلهی محرومیت را میسازند مطرح میکند که عبارتاند از بیقدرتی، انزوا، آسیب پذیری، ضعف جسمانی، و نداری. مجموعهی این شرایط مانع میشوند که مردم فقیر بتوانند به آینده و منافع جمعی فکر کنند. (4) شاید اگر این نظریهها هم نبودند میتوانستیم فکر کنیم که مردم گرفتار فقر معمولاً هم اطلاعات کم تری راجع به سوانح دارند و هم توانایی اقدام برای مقابله با مخاطرات را ندارند. مثلاً فقرایی که در بافتهای مسکونی فرسوده و پرخطر تهران زندگی میکنند برای مقاومسازی چه میتوانند بکنند؟ قطعاً فقر از عواملی است که میتواند تبیین کنندهی پدیدهی بیخیالی باشد. جالب این است که مسئولان اصلاح بافتهای فرسوده به انحاء مختلف اعتبارات نسبتاً مناسب خود را در کارهایی غیر از مقاومسازی خرج میکنند. به طوری که به نظر میرسد آنها هم در مورد پیآمدهای زمینلرزهی تهران «بی خیال» باشند.
4. شخصیتهای مضطرب و بیحوصله: به نظر میرسد بسیاری از هم وطنان به ویژه ساکنان شهرهای بزرگ و به خصوص تهران در اثر تراکم اشتغالات ذهنی مربوط به زندگی روزمره گرفتار نوعی حالت اضطراب شدهاند و چنان درگیر مسائل کوتاه مدت زندگی روزمرهی خود هستند که اساساً جلب توجه آنها به هر امر درازمدت و خارج از مسائل مبرم و قابل مشاهدهی خانوادگی و شغلیشان بسیار دشوار باشد. این نوع شخصیتها تمرکز ذهنی کافی ندارند و به همین جهت فقط به آن بخش از تحریکات محیطی پاسخ میدهند که پاسخ به آنها بسیار مبرم بوده و تأثیر فوری بر زندگی آنها دارد. میتوان مدعی شد که این حالت روحی امتداد همان چیزی است که زیمل در مقالهی معروف خود «کلان شهر و حیات ذهنی» که آن را در آغاز قرن بیستم نوشته، دیدگاه بیزار (5) میخواند و آن را از عوارض زندگی در کلان شهرها به شمار میآورد. (6) سوای این که علت بروز این شخصیتها چه باشد، بدون شک این تیپ شخصیت حتی اگر سواد و تحصیلات ودرآمد کافی هم داشته باشد مثل افراد فقیر عمل میکند، یعنی فقط به آن چیزهایی میتواند فکر کند که به زودی اتفاق میافتند و وقوع آنها حتمی است اما احتیاط، پیشبینی و برنامهریزی شامل موضوعهایی میشوند که ممکن است اتفاق بیفتند، آن هم در زمانی که معلوم نیست. این تیپ شخصیت حوصلهی توجه به این موضوعها را ندارد. پس خیلی ساده به احتمال زمینلرزه و تصادف و آتش سوزی فکر نمیکند.
احتمال دارد تغییرات اجتماعی که در جامعهی ایرانی در چند دههی اخیر اتفاق افتادهاند نیز به طور مشخص با بروز و ظهور این تیپ شخصیت رابطه داشته باشند. مثلاً:
* در چند دههی گذشته بسیاری از این شخصیتها یا نسل قبلی آنها نوعی تحرک اجتماعی را تجربه کردهاند، اما تورم مزمنی که رو به لجام گسیختگی میرود، و کسادی و بیکاری همراه با آن، این افراد را نسبت به آینده نگران میسازد. ترس از سقوط سطح زندگی ایشان را به کار بیشتر و گاه خارج از حد توان در دو دههی گذشته وادار ساخته است. از سوی دیگر و به طور هم زمان، فروپاشی و ضعف پیوندهای خانوادهی گسترده (به ویژه در شهرهای بزرگ) تفریحات خانوادگی سنتی را از میان برده است. بزرگی شهر و بعد مسافت، ترافیک و نبود پارکینگ و کمبود بیش از حد فضاهای عمومی فراغتی و شرایط حاکم بر آنها به علاوهی اشتغال بیش از حد به کار امکان تفریح خارج از خانه را نیز کاهش داده است. احتمالاً این وضعیت این شهروندان را عصبی، پرخاش گر و بیحوصله ساخته است. از نظر روان شناسی نیز این افراد به طور مضاعف هم حالات اضطرابی از خود نشان میدهند و هم نشانههای افسردگی، و آمادگی برخورد خردمندانه با مسائل درازمدت جمعی را ندارند.
* مهاجرتهای از روستا به شهر و از شهرهای کوچک به شهرهای بزرگ در چهار دههی گذشته پیوسته ادامه داشته است و یا یک تأخر زمانی معمولاً با تحرک اجتماعی و ارتقای وضع معیشتی و منزلتی همراه بوده است. اما این جابه جاییها که در شهرهای بزرگ و متوسط با جابه جاییهای شدید بین محلهای نیز همراه بوده است، سرمایهی اجتماعی مردم و محلات را به حداقل رسانده است. پیوند و اعتماد و همکاری میان مردم کاهش یافته، و در کنار تضعیف پیوندهای خانوادهی گسترده ما شاهد نابودی پیوندهای محلهای نیز هستیم. مردمی که با اجتماع محلهای دور و بر خود پیوندی ندارند به طور طبیعی کمتر منافع اجتماعی برایشان مفهوم مییابد. نتیجهی این امر ظهور شخصیتهایی است دارای فردگرایی خودخواهانه. این گروه از افراد در زندگی شخصی خود و برای تعقیب منافع شخصی خود بسیار خردگرا هستند، اما کمترین انگیزه را برای مشارکت در امور جمعی دارند. اما پیشبینی و احتیاط در مقابل مخاطرات جمعی نیازمند انگیزهی مشارکت و همکاری جمعی برای حل مسائل است و عقلانیت جمعی فقط میتواند محصول مشارکت و همکاری کنش گران فردی باشد و در غیاب سرماهی اجتماعی بالا امکان رشد ندارد.
* بحرانهای مستمر سیاسی و اجتماعی و خطرات احتمالی آنها جامعه را به زیستن در حالت بحرانی عادت میدهند. در این گونه موارد، سازوکار دفاعی ذهن انسانی بیخیالی است. خطرات احتمالی فراموش میشوند. زیرا زیستن با نگرانی دائمی رنج آور است. ذهنی که به این سازوکار دفاعی عادت میکند میتواند از این شیوه در برخورد با هر نوع مخاطرهای استفاده کند و به این ترتیب کم کم آن را به عادت تبدیل کند.
5. اشغال عرصهی عمومی توسط دولت و فقدان فضا برای سازمان یافتگی مردم: در طی قرنها در ایران همواره دولتها قدرقدرت بودهاند و کوشیدهاند تا همهی فضاها را در اختیار خود بگیرند و درنتیجه چندان میدانی برای جامعهی مدنی باقی نگذاشتهاند. طبیعتاً در چنین حالتی عمدهی مسئولیتها را نیز خود بر عهده میگیرند و مردم نیز که به این وضعیت عادت کردهاند طبیعتاً به انتظار حکومت مینشینند تا مسائل ایشان و از جمله مسائل مربوط به پیشبینی و آمادگی رویارویی با مخاطرات را نیز حل کند. و از آن جا که در فرهنگ سیاسی واسپاری این مسائل به دولت امری جا افتاده است، ذهن شهروند ایرانی عادت کرده است که اصولاً به این مسائل قبل از اتفاق افتادن نیندیشد. نتیجهی چنین روندی طبیعتاً سازمان نیافتگی مردم و ضعف جامعهی مدنی است. نبود سازمانهای غیردولتی که مردم را در خود متشکل میکنند و به کار جمعی وامیدارند، اصولاً مجال اقدام در جهت پیشبینی بسیاری از مخاطرات را از مردم میگیرد و تردید و دودلی دولتها در تشویق و تقویت این نهادها نیز انگیزهی تشکیل آنها را کاهش میدهد، و این دور باطل ادامه مییابد.
6. بوروکراسی ناکارآی دولتی نیز گرفتار مسائل روزمره است: اگر دیوان سالاری دولتی کمتر از مردم بیخیال بود، میتوانستیم به شکلگیری نوعی ساختار اداری مؤثر و کارا برای آمادگی در مقابل خطرات امیدوار باشیم. اما تجربه نشان داده است که نهادهای دولتی در آمادهسازی مردم برای برخورد با مخاطرات بسیار ضعیف هستند. مقاوم ساز یکی از این تجربهها است. واقعیت این است که نهادهای دولتی از این بابت کمتر از بقیهی مردم بیخیال نیستند (نگاه کنید به مقالهی «مدارس خطرآفرین» نوشتهی شیرزاد عبداللهی). حتی اگر عملکرد دولت را در بازسازی بم موفق ارزیابی کنیم نمیتوانیم فراموش کنیم که بازسازی آبادان و خرمشهر هنوز به انجام نرسیده است و هنوز مردم آبادان با مشکل آب آشامیدنی دست به گریباناند. و به هر صورت نباید فراموش کنیم که دستگاههای دولتی ما در هزینه کردن اعتبارات و اجرای طرحهای فیزیکی به طور نسبی بسیار تواناتر هستند تا اموری که به جلب همکاری مردم نیاز دارد.
پینوشتها:
1- Andreas, Faludi, Planning Theory. Oxford: Pergamon, 1973.
2- fatalism
3- hedonism
4- به نقل از: مصطفی ازکیا و غلام رضا غفاری، جامعه شناسی توسعه. تهران: کیهان، 1386.
5- blasse
6- گئورک زیمل، «کلان شهر و حیات ذهنی» نامهی علوم اجتماعی، دورهی دوم، شمارهی 3 (بهار 1372).
Albert K. Cohen, Delinquent Boys: The Culture of the Gang. New York: Free Press, 1955; Andreas Faludi, Planning Theory, Oxford: Pergmon Press, 1973.
منبع مقاله: خاتم، اعظم، (1389) شهر و زمینلرزه، تهران: آگاه، چاپ اول.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}